حکایت چهارشنبه سوری امسال
الینا جونی مامانی امشب ٤ شنبه سوری بود ازصبح کلی اینور و انورکردم و کار کردم تا امشب برات خاطره انگیز بشه ساعت ٥ بعد ازظهر بود با با جون رو فرستادم تا نون و سبزی پلویی بگیره ٢دقیقه نگذشته بود که دیدم باباجون برگشت و داره میلنگه بیچاره باباجون همین که پاشو از حیاط میذاره بیرون یه ترقه میدازن جلو پاش اونم میترسه وهل میشه پاش پیچ میخوره بابا و دایی جواد بردنش دکتر پاششکسته باید گچ بگیره کلی گریه کردم اخه مادر جون که تو رتخوابه باباجون کمکم میکرد اونم که ایطوری شیطونی های تو هم از طرفه دیگه خیلی خسته ام خدا صبر بده توانی دو چندان ...